تصمیم گرفتم که یع داستان جدید بزارم پارت اول خدمت شما:]
𝙳𝚘𝚗'𝚝 𝚑𝚞𝚛𝚝!!!/𝙲𝚑𝚊𝚙𝚝𝚎𝚛 𝚘𝚗𝚎
از زبان شخص سوم
---------------------------
دخترک از درد به خودش پیچده بود!
با صدای خیلی اروم هق هق گریه میکرد! درد داشت همه جای بدنش را احاطه میکرد. دلش ،می خواست مثل تمام دختران به مدرسه برود و یک زندگی عادی و معمولی داشته باشد اما آرزویش برایش براورده میشه؟
در اتاق چوبی با شدت زیادی باز شد دخترک گریه اش متوقف شد به در و کسی که وارد اتاق شده بود نگاهی گذارا انداخت و به قامت اون شخص نگاه کرد خواست سرش را برگرداند اما ناگهان نگاهش رویش قفل شد با دیدن پسرک لرزی به تنش افتاد ،قلبش دیوانه وار می تپید ،نمی خواست دوباره کتک بخورد.
پسرک به سمتش امد و موهای به رنگ قهوه ایی مانند شکلات اما این شکلات شیرین نیست مزه اش تلخه ،در دستان باند پیچی شده اش گرفت و با موهای دخترک ،دخترک را بالا کشید و با صدای خشن و کلفتی شروع به صحبت کرد ″پاشو ،ببینم″
دخترک سعی کرد با تمام دردری که در بدنش داشت بلند شود اما نتوانست انقدر درد در بدن دخترک زیاد بود که نمی توانست روی پاهایش به ایستد پسرک چهره اش در هم کشیده شد :″تچ،تمه انقد ضعیفی که نمیتونی رو
پاهات واستی!″
پسرک بی رحمانه ،موهای دختر را کشید ،دخترک برای اینکه دیگر کتک نخورد سعی کرد روی پاهایش به ایستد ،تمام نیرو اش را جمع کرد و به پاهایش منتقل کرد و توانست به ایستد اما طولی نکشید که رو پاهایش افتاد،دلش می خواست که از درد فریاد بزند اما نمی توانست صدایش به ان حد نمی رسید
پسرک دستانش را بالا برد و خواست بر روی صورت دخترک فرود به آید که ناگهان متوقف شد به دلیل اینکه زنگ در زده شده بود ،دخترک کمی خوشحال شد شاید ان کس او را نجات دهد ،پسرک دستش را پایین اورد و با صدایی خشن و بی رحم ،سرد :″اگه صدا بدی من میدونم با تو!″ دخترک ترسید و می خواست گریه کند در همین نزدیکی ها بود که بغضش بترکد و بلند ،بلند گریه کند :″فهمیدی؟″
دخترک بغضش را خفه کرد و با صدایی که از ته چاه میومد به پسرک پاسخ داد:″....ب..ل..ه ″ پسرک تچی کرد و ظاهرش را درست کرد و لبخند زد و در اتاق را بست و قفل کرد ،به سمت دری که ازش صدا می امد رفت و در را باز کرد ان شخصی که پشت در بود ″اوداساکو ساکونوسکه ″بود کسی که توانست کمی دازای را درک کند
مشغول احوال پرسی شدند ،دخترک که روی زمین یخ و سرد بود دفترچه خاطرات اش را به همراه خودکار اش به بیرون اورد با دستانی لرزان دفترچه را باز کرد و یک صفحه سفید اورد و با دستانی پر از زخم و جاهای سوختگی که میلرزید شروع به نوشتن کرد
------------------
در خماری بمانید 🗿
پارت بعد و بعدی..ام کلا بگم چهار تا پارت نوشتم 😔🙌
(دوتا بود چون نوشته طولانی بود نشد بزارم😔)
و خب الان نمیزارم باید حمایتم کنید تا بزارم 🗿
از زبان شخص سوم
---------------------------
دخترک از درد به خودش پیچده بود!
با صدای خیلی اروم هق هق گریه میکرد! درد داشت همه جای بدنش را احاطه میکرد. دلش ،می خواست مثل تمام دختران به مدرسه برود و یک زندگی عادی و معمولی داشته باشد اما آرزویش برایش براورده میشه؟
در اتاق چوبی با شدت زیادی باز شد دخترک گریه اش متوقف شد به در و کسی که وارد اتاق شده بود نگاهی گذارا انداخت و به قامت اون شخص نگاه کرد خواست سرش را برگرداند اما ناگهان نگاهش رویش قفل شد با دیدن پسرک لرزی به تنش افتاد ،قلبش دیوانه وار می تپید ،نمی خواست دوباره کتک بخورد.
پسرک به سمتش امد و موهای به رنگ قهوه ایی مانند شکلات اما این شکلات شیرین نیست مزه اش تلخه ،در دستان باند پیچی شده اش گرفت و با موهای دخترک ،دخترک را بالا کشید و با صدای خشن و کلفتی شروع به صحبت کرد ″پاشو ،ببینم″
دخترک سعی کرد با تمام دردری که در بدنش داشت بلند شود اما نتوانست انقدر درد در بدن دخترک زیاد بود که نمی توانست روی پاهایش به ایستد پسرک چهره اش در هم کشیده شد :″تچ،تمه انقد ضعیفی که نمیتونی رو
پاهات واستی!″
پسرک بی رحمانه ،موهای دختر را کشید ،دخترک برای اینکه دیگر کتک نخورد سعی کرد روی پاهایش به ایستد ،تمام نیرو اش را جمع کرد و به پاهایش منتقل کرد و توانست به ایستد اما طولی نکشید که رو پاهایش افتاد،دلش می خواست که از درد فریاد بزند اما نمی توانست صدایش به ان حد نمی رسید
پسرک دستانش را بالا برد و خواست بر روی صورت دخترک فرود به آید که ناگهان متوقف شد به دلیل اینکه زنگ در زده شده بود ،دخترک کمی خوشحال شد شاید ان کس او را نجات دهد ،پسرک دستش را پایین اورد و با صدایی خشن و بی رحم ،سرد :″اگه صدا بدی من میدونم با تو!″ دخترک ترسید و می خواست گریه کند در همین نزدیکی ها بود که بغضش بترکد و بلند ،بلند گریه کند :″فهمیدی؟″
دخترک بغضش را خفه کرد و با صدایی که از ته چاه میومد به پسرک پاسخ داد:″....ب..ل..ه ″ پسرک تچی کرد و ظاهرش را درست کرد و لبخند زد و در اتاق را بست و قفل کرد ،به سمت دری که ازش صدا می امد رفت و در را باز کرد ان شخصی که پشت در بود ″اوداساکو ساکونوسکه ″بود کسی که توانست کمی دازای را درک کند
مشغول احوال پرسی شدند ،دخترک که روی زمین یخ و سرد بود دفترچه خاطرات اش را به همراه خودکار اش به بیرون اورد با دستانی لرزان دفترچه را باز کرد و یک صفحه سفید اورد و با دستانی پر از زخم و جاهای سوختگی که میلرزید شروع به نوشتن کرد
------------------
در خماری بمانید 🗿
پارت بعد و بعدی..ام کلا بگم چهار تا پارت نوشتم 😔🙌
(دوتا بود چون نوشته طولانی بود نشد بزارم😔)
و خب الان نمیزارم باید حمایتم کنید تا بزارم 🗿
۵.۳k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.